من

سميرا تهراني
barani_day@yahoo.com

روبرويم كه مي نشيني ؛ نگاه كه مي كني؛ چشمانت ؛ خستگي تمام اين سالها را از تنم به در مي كند...
برايت چاي مي ريزم ؛دقيقه اي كنارت مي نشينم ؛هميشه حرفي هست براي گفتن ؛و هميشه هم توآغازگر هستي؛در ميان كلمات خود را رها مي كنم ؛اصلا خود كلمه مي شوم؛مي آيم به سوي تو ؛به آغاز...به اولين روز؛ دانشكده ؛هياهوي بچه ها؛ سالن اجتماعات؛تو و كلنجار رفتنت با دوربين ؛به مكاني كه سه پايه را گذاردي ؛به فريادهاي شروع نمايش؛به چيزي ؛حرفي ؛كلمه اي مثل عشق ؛ و حرفي كلمه اي ؛واكنشي به پايان عشق ؛مثل طلاق.
جريان سيالي مي شوم ميان اوهام ذهنم ؛ فكرم از هم پاره مي شود؛به ساليان دير؛سالياني كه نزديك منند...به روزهايي كه با گوشت و پوست و استخوان لمسشان كرده ام.
به عشق به عادت به ره تكيده همسرم ؛ به آن بيمارستان لعنتي ؛و به شاد خواري...چند سال گذشته است ؛چقدر پير شده ام؟
با تو ؛ هميشه حرفي هست براي گفتن ؛ خوبي گفتن با تو اينست كه مرا از گذشته ام جدا مي كند ؛ يا نمي كند ؟تو هميشه در حالي و من بانوي گذشته ها؛بي جهت نيست كه به كلمات تو رنگ گذشته مي زنم...
برمي خيزم ؛ من عادت كرده ام كه ميان اين وسايل ؛سرگردان باشم ؛شعله گاز را كم مي كنم ؛ تو ادامه مي دهي ؛
پشت سر تو آينه ايست ؛ روبروي من ؛دست به زير شال مي برم و موها را از روي پيشاني كنار مي زنم ؛تا به حال چند ين بار دليل اين حجاب و پوشش را پرسيده اي؛ من هم گفته ام ؛اينبار حرفت را قطع مي كني ؛مي گويي :حتي با وجود اين شال كهربايي ؛ زيباتر هم شده اي؛ گرچه كمي لاغر...
ديل حجاب از تو را نمي دانم ؛ حالا دليلي براي هيچ چيز ندارم ؛ حتي براي بودن تو ؛ حتي براي نشستنت مقابل من ؛ پشت اين ميز؛در آشپزخانه ام..
عصر يك روز تابستان با دسته گلي بر آستانه در پيدايت شده است ؛ از پشت شيشه مشجر گونه اندامت پيداست؛ميان هاله اي از نور راهرو .
فربه تر از آن روزهايت به نظر مي رسي؛ آن روزهايي كه از من دورند...اولين سوالي كه مي پرسم اين است كه نشاني مرا از كجا پيدا كردي ...و اولين حرفي كه مي زني ؛اينكه : نگرانت بوده ام... نشاني مرا از يك دوست مشترك گرفته اي....رفت و آمد ها تكرار مي شوند ؛ميان آشفته بازاري كه نامش زندگيست ؛ ميان كنجكاوي همسايه ها ؛تو آرام از كنار همه اينها عبور مي كني و به مرز حريم من مي رسي؛ از مدرسه بچه ها باز مي آيم ؛ به خريد مي روم ؛ به كتابفروشي سري مي زنم ؛ پشت ميز مطالعه مي نشينم چند خطي مي نويسم ؛ با يك دوست در كافه قراري مي گذارم ؛ از بحث هاي هميشه خسته مي شوم ؛به خانه مي آيم؛ و تو بعد همه اينها به ناگهان پيدايت مي شود ...
مي نشيني روبرويم ؛ مي گويي و مي گويي ؛در ميان كلماتت گم مي شوم به روزي مي انديشم كه تو نيز آميخته با روزمرگي هايم ؛ رنگي تلخ به خود بگيري؛ آشپزي مي كنم كه يك عادت شده است ؛ بر مي خيزي ؛ مي آيي كنارم مي گويي : تو خسته اي ؛ مي گويم شايد ؛ ولي دختر هاغذا مي خواهند ؛مي گويي : نبايد اجازه بدهي برايت تبديل به يك عادتي بي بديل شود؛ مي گويم شايد ؛ ولي انگار شده است؛
دختري بوده ام ؛ با گونه هاي سرخ ؛ با تو از هر دري گفته ام ؛ زني هستم تكيده ؛ هر چند كه تو نام اين را طراوت مي گذاري؛ با تو حرفي ندارم امروز؛ رنگ مي پاشم به گذشته اي كه وجود ندارد برايت ولي با من هست ؛ آن روزها با تو از هر دري گفته ام ؛ از دست نوشته هايم ؛ از دست نوشته هايت ؛ از زندگي ؛كه معماي مرموزي بوده است ؛ زندگي برايم معني روزمرگي هايم را دارد؛ تو آبي بوده اي ؛ مثل دريا آرام و خنثي ؛من سرخ بوده ام ؛ جوشان و پر از احساس؛...
دو سؤال هميشه در ذهن من است ؛ دو سؤال هميشه روح مرا مي خورد ؛ اولي را سالها پيش فراموش كرده بوده ام ؛ و دومي را اين روزها ميان دست نوشته هايم زياد مي بينم :چرا مرا دوست نداشتي؟ و چرا حالا دوباره آمده اي؟
مي نشينم كنار گور همسرم ؛ اينجا هم با من هستي ؛ اركيده سپيد خريده اي؛ با روبان مشكي ؛ مي دهيش به من ؛مي گويي متاسفم ؛ من به سپيدي سنگ خيره هستم ؛ من دوست دارم زار بزنم ؛اما انگار تو آنجا غريبه هستي ؛بدون حضور تو بارها مي گريم ؛ و تصور مي كنم كه اينها همه در آغوش توست ؛ تويي كه براستي نمي دانم تويي يا همان احساس غربت هميشگي من در جستجوي آن من ديگرم ...
من رجعتي مي كنم به گذشته ؛ به روزي كه امدم تا برايت دوستت دارم را هجا كنم ؛...
نگاه از نگاهت مي دزدم و با لاله هاي سرخ ِ گلدان روي ميز بازي مي كنم ؛ آشپزخانه من سرخ است ؛ پرده سرخ است ؛ ميز از چوب سرخ است ؛ چهار پايه ها سرخ هستند ؛ كاشي ها اما كهربايي اند ؛
لاله ها را به ميمنت اينهمه سرخي ؛ سرخ خريده اي ؛ ...به او نيز گفته بودم ؛ به او كه به دوست داشتنش عادت كرده بودم؛گفته بودم :خانه من هميشه بايد گل داشته باشد ؛و او هميشه برايم گل مي خريد ؛او مرا دوست داشت ؛ و من به او عادت كرده بودم ؛...
اين تابلويي كه روبروي توست را من آن روزها كشيده ام ؛ تصوير يك جمجمه كه درونش جمجمه ديگريست ؛ و درون آن يكي هم ؛ يكي ديگر؛ تا انتها .
آن روزها ؛ روزها ي اول ازدواج ؛ من در ذهن او بوده ام ؛ و تو در ذهن من .
اين تصوير يادگار ان دوران است ؛ بعد ها هم فرصتي نشد تا مفهوم تصوير را كامل كنم ؛ اينكه آدمها در ذهن ما نقش مي بندند ؛ در قلب ما ردي از خود به جا مي گذارند ؛ و بعد روزمرگي حضورشان را كم رنگ مي كند ؛....
تو مي روي ؛ با اين بهانه كه هنوز زود است كه دختر ها تو را در خانه من ببينند ؛ من در خودم م انديشم كه اين هنوز ؛ چه معنايي مي تواند بدهد ؛ با تو بودن مرا در اندوهي مي برد كه بوي ترديد مي دهد.
تو رفته اي ؛ و من با خودم فكر كرده ام كه اينبار ديگر در را به رويت نخواهم گشود ...
تو مي آيي و من بهترين پيراهنم را پوشيده ام ؛ دسته گلت را مي گيرم و مي بويم ؛...
تو امده اي ؛ جزيي از زندگي ام شده اي ؛ دليلي براي هيچ چيز ندارم ؛ حتي براي لرزش خفيف انگشتهايم ...
حالا درست روبرويم هستي ؛ نگاهت مي كنم ؛ نگاهم مي كني ؛ با خود مي گويم ؛اينبار بار آخر است ؛ در را هرگز برويت نخواهم گشود.....

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30328< 10


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي